صدراصدرا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره
باهم بودن مامان باباباهم بودن مامان بابا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

ز گهواره ...

بدون عنوان

4شنبه 92/10/11خونه مادر بزرگ مامانی صدرا 4 ماهه و آرش 8 ماهه آرش کمانگیر دوقلو های 1 ماهه دایی (دایی مامان) مهراوه و مهرگان ...
13 دی 1392

هزار ماشاا...

سلام پسرم 92/10/10 برای دومین بار رفتیم گنبد شب اول رفتیم خونه مامان بزرگ خاله اینا هم اونجا بودن و شب با هم رفتیم خونه دایی دیدن دوقلوها شما هم با خودت حرف میزدی و صدا در می آوردی که یهو بابایی صدام کرد و دیدم بـــــــــــــــــــــــــــله غلط زدی .... خیلی برام جالبه هر وقت میایم گنبد شما یه حرکت جدید از خودت رو می کنی خلاصه خیلی ماهی مامانی همه می گفتن خوش به حالتـــون چه پسر آرومی دارین صداش در نمیاد.دیگه اینکه با دهنت صدا در میاری و آب دهن پخش می کنی و... حسابی تو دل برو شدی هزار ماشاالله ...
13 دی 1392

4 ماهگی گل پسر

گلم امروز 92/10/7 با یه روز تاخیر با مامان شهناز رفتیم و واکسن 4 ماهگیتو زدیم پسرم مثل همیشه آقا و صبور بودی بعد از یه گریه کوتاه خوابت برد بعدش از خواب بیدار شدی و انگار نه انگار که واکسن زدی نگاه کن   همیشه لبات خندون باشه پسرم. اینم جای واکسنت این کیکم به مناسبت 4 ماهگیت درست کردم خیلی خوشمزه شده بود حیف نمی تونستی بخوری بعدش با هم دیگه کیکتو بریدیم و بابایی عکس گرفت  خیــــــــــــــــــلی دوستت دارم پسرم ...
7 دی 1392

زائر امام حسین(ع)

اینم یه تصویر از اولین پاسپورت گل پسر   اگه امام حسین بطلبه قرار عید نوروز امسال بریم کربلا. البته بابا حسین زحمتشو کشیدو قراره همه رو (عمو و عمه و ما و خودشون) ببره. امسال قراره بهترین عیدی رو از بابا حسین و مامان شهناز بگیریم. دستشون درد نکنه. پسره گلم اولین بهار زندگیتو قراره کربلا باشی ...
6 دی 1392

صرفاً جهت اطلاع

پسرم اگه موهاش بلند بود این شکلی می شد                                                                                                                                                 فدای اون چشات بشم که به لنز دوربین خیره شده         ...
28 آذر 1392

خاطرات اولین مسافرت

عید قربان برای اولین بار بردیمت گنبد . البته قبلش رفتیم روستا مامان بزرگ بابایی آخه عید اول بابابزرگ بابایی بود . بعدش اومیدیم گنبد. بابا قربان برای نوه اولش قربونی کرد . فرداش بابایی برگشت و منو شما گل پسر موندیم خونه بابابزرگ. 10 روز بعد بابایی اومد دنبالمون و برگشتیم خونه. تو این ده روز برای اولین بار از خودت صدا در آوردی و با زبون خودت صحبت می کردی . مخصوصا با بابا قربان خیلی رفیق شده بودی. خیلی خوش گذشت آخه خاله سمیه (خاله مامان) هم از مشهد اومده بود همه جمع بودن . تو این چند روز جنگل هم رفتیم . عکساش تو بقیه مطالبه. البته اولبن مسافرت شما به خارج از شهر مربوط میشه یه سفر به دامغان دانشگاه مامان.         &nb...
26 آذر 1392

تربچه

پسر گلم چند وقته که شروع کردی به دست خوردن اسباب بازیاتم محکم با دستای کوچولوت نگه میداری و فوری میبری تو دهنت  اینم سندش   دیروز یه اتفاقی افتاد که خیلی ترسیدم و همونجا نذر کردم که اگه اتفاقی برات نیوفته شله زرد بپزم و پخش کنم. خدا رو شکر چیزیت نشد و بعداز ظهر شله زرد و درست کردم و وقتی بابا اومد رفتیم مناطق پایین شهر و پخش کردیم .   ...
20 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ز گهواره ... می باشد