خاطرات مسلمون شدن
جمعه 19 مهر 92 ساعت 13 تو سن 1 ماه و 13 روزگی بردیمت کلینیک خاتم تا گــل پسرمون مسلمون شه. وقتی آمپول زدن یه کوچولو گریه کردی ولی زود آروم شدی. خیلی پسر خوبی بودی فقط یه خرابکاری کردی و روی آقا دکتر جیش کردی. کلی خندیدیم (فیلمشو برات نگه دادشتم). آقای دکتر چون از آشناهای بابایی بود اجازه داد بابا بیاد پیشت و عمو سعیدم ازت فیلم بگیره. 5روز طول کشید تا حلقه افتاد و پسری خوب شد. عکساشو برات میذارم. انشاا... دامادیت گــــــــــــــــلم
یه شب قبل از ختنه سوری من و بابایی دستای کوچولوتو حنا زدیم قدیمیا میگن شگون داره