خاطرات و عکسهای قبل از تولد
چقدر زود میگذره. هیچ وقت اون روزای قشنگو فراموش نمی کنیم. بابایی خیلی بچه دوست داشت منتظر شدیم تا درس من تموم بشه بعد بچه دار شیم.یه روز خونه بابا حسین شون روضه امام حسین بود منم تا جایی که تونستم به مامانی کمک کردم و پذیرایی مجلسو دست گرفتم. روز سوم روضه که آخرین روز بود شب وقتی برگشتیم خونه تست دادم و فهمیدم خدا یه نی نی بهمون داده نمی دونی اون شب قشنگترین شب زندگی منو بابایی بود. بابایی از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه. &...
نویسنده :
مامان و بابا
20:17